تو را می بینم
که از قاره ای بعید می آیی
و شتابان بر آب ها گام بر می داری
تا با من قهوه بنوشی
همان طور که عادت ما بود
پیش از آن که بمیری
میان ِ ما اتفاقی نیفتاده است
و من قرار های پنهانی مان را
حفظ کرد ه ام
اگر چه آدمیان پیرامونم
بر این گمانند
که هر کس مُرد
دیگر باز نمی گردد
غاده السمان
نگرانِ من نباش
مشغولِ فراموش کردنت هستم
دارم به دوست نداشتنت فکر می کنم
به اینکه چند روزی اگر
با چشمهایم کاری نداشته باشی
شاید بتوانم خودم را
قطره قطره از تو خالی بکُنم
دلواپس من نباش
آنقدر بزرگ شده ام
که بی آنکه در ازدحامِ آدمها
دستم را بگیری ، گم نشوم
آنقدر قد کشیده ام
که بتوانم زمین را زیر پا بگذارم و
سهمم را از آسمان بردارم
مرا به خودم بسپار
دلم را می تکانم از غبارِ خاطره ها
باز می کنم گره ی کورِ بغض ها را
دوباره از این کلافِ سر در گُم
یک "منِ" تازه می بافم
نگران من نباش
مینا آقازاده
میان من و چشمهایت
آن هنگام که
چشمانام را
در چشمهایت
غرق میسازم
سپیدهی ژرف را میبینم
و گذشتهی کهن را
و آنچه را که نمیدانستم
میبینم
و احساس میکنم
هستی
میان من و چشمهایت
جریان دارد
آدونیس
مترجم : صالح بوعذار
جهان از آغاز
تا پایان
شعریست
محزون
کسی در خواهد زد
و خواهد آمد
که چشمان تو را
خواهد داشت
و همان حرف تو را
خواهد زد
ولی من او را
نخواهم شناخت
بیژن جلالی
زندگی همین ست
آدمی تمام داشته هایش را
با یک جمله
یا حتی با تنها کلمه ای
می تواند از دست بدهد
آغوز آتای
تو ساعتی
تو چراغی
تو بستری
تو سکوتی
چگونه می توانم
که غایبت بدانم
مگر که خفته باشی در اندوه هایت
تو واژه ای
تو کلامی
تو بوسه ای
تو سلامی
چگونه می توانم که غایبت بدانم
مگر که مرده باشی در نامه هایت
تو یادگاری
تو وسوسه ای
تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده
رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم
محمدعلی سپانلو
در راهپلههای تاریک عشق
نشستم و نوشتم
از تو ، از عشق
در پلههای تاریک
نشستم و گریستم
پس از رفتن تو
در پلههای تاریک
و غرقه به اشک
یاد بوی تنت را جستم
از تن این دیوارهای پیر پرخاطرهی تاریک
پس از رفتن تو
در راهروهای متروک
در پلههای تاریک
نشستم و نوشتم
نشستم و نوشتم
نشستم و نوشتم
یوزف زینکلایر
بدترین اتفاق در پاییز آن است که کسی برود
رفتن های پاییز با رفتن های دیگر فرق می کند
رفتن های پاییز در سکوت انجام می شوند
رفتن های پاییز شوخی سرشان نمی شود
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود
آدم هایی که در پاییز می روند هرگز بر نمی گردند
حتی اگر برگردند ، دیگر آن آدم سابق نیستند
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد
کوچه ها را
خیابان ها را
پنجره ها را
خاطره ها را
درخت ها را
و بیشتر از همه ، آدم ها را
بابک زمانی
در خیابانی که تو هستی
نُه زن زیباتر از تواند
پنج زن بلندتر و هفت زن کوتاهتر
یکی هم هست که مرا بیشتر از تو دوست میدارد
ولی من عاشق توام
در اداره زنی هست
که هر وقت پرندهی نقشبسته بر جلد دفترچهاش پرواز میکند
به من لبخند میزند
خانمِ پیشخدمت در کافه
به جای شکر ، عسل در چایام میریزد
و خانم فروشنده میگوید
سیب را فقط از ما بخر
ولی من عاشق توام
نمیدانم که عشق چگونه زاده میشود
و چگونه دو آدمِ متفاوت را روی خورشید واحدی مینهد
یا شب را، ستاره ستاره ، بینشان تقسیم میکند
و نمیدانم چرا قلب من همهی همسایههای تو و آن فروشنده و آن پیشخدمت را گذاشت
و فقط تو را انتخاب کرد
ولی میدانم
که فقط تو را دوست میدارم
از مادرت ممنونم که پدرت را انتخاب کرد
از پدرت ممنونم که عاشق مادرت شد
و تو این شدی که هستی
عادل ضرغام
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر
ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر
عطار اگرچه نعره عشق تو میزند
هستند جمله نعرهزنان از تو بی خبر
عطار نیشابوری
و من دوستت دارم
اما از درگیر شدن در تو
وابسته شدن به تو یکی شدن با تو می ترسم
و من دوستت دارم
تجربه هایم به من آموختند
که از عشق زنان دوری کنم
و موج دریا
بگذار برایت چای بریزم
تو امروز صبح پری وار زیبایی
بگذار بخشی از خوشامدگویی صندلی ها را به تو ترجمه کنم
بگذار آنچه درباره ی لبانت در فکر فنجان هاست تعبیر کنم
چای را دوست داشتی ؟
و آیا مثل همیشه یک حبه قند برایت کافی ست ؟
اما من
صورتت را بدون هیچ قند اضافه ای ترجیح می دهم
بگذار با تمامی زبان هایی که می دانی و نمی دانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار واژه هایی را جستجو کنم که به اندازه ی دلتنگی ام باشد
بگذار به جای تو فکر کنم به جای تو دلتنگی کنم و به جای تو گریه کنم و خنده کنم
و فاصله ی بین خیال و واقعیت را از میان ببرم
بگذار با تمامی حروف ندا صدایت کنم
شاید اگر نامت بر لبانم آواز شود متولد شوی
بگذار دولت عشق تاسیس کنم
دولت عشقی که تو ملکه ی آن باشی
و من در آن بزرگ ترین عاشق باشم
و من دوستت دارم
نزار قبانی
آهای بانوی این شعر
خوب به کلماتم نگاه کن
تک تک این ها را از اعماق قلبم برایت آوردم
خوب به چشمانم خیره شو
وقتی میگویم دوستت دارم
و خوب لب هایم را تماشا کن
وقتی اسمت را به زبان می آورم
همه شان می خواهند فقط یک چیز را به تو بگویند
که تـــو تنها موجودی هستی که
وقتی رو به روی من قرار می گیری
دیگر از خدا هیچ نمی خواهم
آهای بانوی این لحظه ها
تو برای من از هر چیزی زیباتری
و من تو را با هیچ
خوب دقت کن
با هیچ عوض نخواهم کرد
محسن دعاوی
ای پری خوبم
بار دیگر تو را کجا بازیابم
تا مرا قطره قطره بر تن خود بپاشی
تا مرا چنان چون کرمکی شب تاب
بر سفیدای برف روشنای مهتابیِ
پستانهایت بیاویزی
تو را کجا بازیابم
تا یک لحظه در صدایت به خواب روم
تا یک لحظه در بوسه ات
با بالهای آتش گرفته ققنوس لبهایم
خاکستر استخوانهای این لحظه ام را شعله ور کنم
شیرکو بیکس
در و دیوار دنیا رنگی است
رنگ عشق
خدا جهان را رنگ کرده است
رنگ عشق
و این رنگ
همیشه تازه است و
هرگز خشک نخواهد شد
از هر طرف که بگذری
لباست به گوشه ای خواهد گرفت
و رنگی خواهی شد
اما کاش
چندان هم محتاط نباشی
شاد باش و بی پروا بگذر
که خدا
کسی را دوست تر دارد
که لباسش رنگی تر است
عرفان نظرآهاری
هر دو به هم عشق میورزیدند
اما هیچیک را یارای اعتراف آن به دیگری نبود
چه دشمنخو ، به هم مینگریستند
و بر آن بودند
از عشق بگذرند
عاقبت از هم جدا شدند و تنها
گاه در رویا در اشتیاق هم بودند
دیر زمانی بود مرده بودند و
خود این را نمیدانستند
هاینریش هاینه
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0